بعد از 2 ماه دیروزبا الا برای یک بازدید کوتاه به روستای محل طرحم رفتم.
میخواستیم مثلا غافلگیرشون کنیم.برای همین بهشون نگفتیم. 
وارد که شدیم انگار خاک مرده پاشیده باشن.هیچ کی نبود.فقط مامای جدید که ما باهاش کار نکرده بودیم توی مرکز بود. 
بهمون گفت به طور ناگهانی تصمیم گرفتن امروز برن دهگردشی.آخه توی مرکز ما 5شنبه ها معمولا دهگردشی ندارن.
خلاصه باورم نمیشد.شوکه شده بودم.به هر قیمتی شده میخواستم ببینمشون.اصلا نمیتونستم قبول کنم اون همه راه تا اون روستا رفته باشم و کسانی رو که اون همه مدت باهاشون کار کرده بودم رو نبینم.خلاصه گفتیم حداقل بریم نی نی تازه ی سرایدار رو ببینیم.در زدیم.کسی در رو باز نکرد.رسما میخواستم بشینم همون جا زار بزنم. 
اگه تنها بودم پا میشدم میرفتم روستای قمر تا ببینمشون ولی الا موافق نبود و من نمیتونستم زور بگم.از درمانگاه خارج شدیم.برای دختر کوچولوی همسایه ی درمانگاه یه گل سر گرفته بودم.رفتم بهش بدم ولی...خونه نبودند.
ای خدا من دیگه غلط کنم بخوام کسی رو سورپرایز کنم.از این به بعد از یه هفته نه یه ماه نه یه سال قبل همه چی رو هماهنگ میکنم.
داشتیم از درمانگاه خارج میشدیم که الا گفت.....
و این داستان ادامه دارد.....
پیوست:متن رو خوندم دیدم نوشتم درمانگاه "ما".....در صورتی که من و الا دیگه کوچکترین ارتباطی با اونجا نداریم.
خواستم تصحیحش کنم دلم نیومد.اونجا تا ابد حداقل توی خاطراتمون درمانگاه ما خواهد بود 
نظرات شما عزیزان:
هزارپا 
ساعت8:10---24 مرداد 1391
چقدر خوب که از طرحت و درمانگاهی که بودی خاطره خوب داری .من وقتی طرحم تموم شد سیم کارتم رو هم عوض کردم !!